معنی اندوه و خلال

حل جدول

لغت نامه دهخدا

خلال

خلال. [خ َل ْ لا] (اِخ) رجوع به ابوسلمه خلال در این لغت نامه و ابوسلمه حفص بن سلیمان در خاندان نوبختی عباس اقبال ص 65، 252 شود.

خلال. [خ ِ / خ َ] (ع اِ) درمیان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (ملخص اللغات حسن خطیب). ضمن. طی. بین:
گفته شد آن داستان معنوی
پیش ازین اندر خلال مثنوی.
- خلال الدار، گرداگرد حدود خانه و مابین بیوتات خانه. (منتهی الارب).
- در خلال این جماعت، در بین این جمع.
- در خلال این مدت، در اثنای این مدت.
|| خِلال. ج ِ خل و خَلّه و خِلّه و خُلّه و خُلَل. (منتهی الارب). || آنچه بدان سوراخ کنند. (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، اخله. || میل دندان کاو. (منتهی الارب). چوب یا استخوان یا فلزی با نوک باریک که برای بیرون کرن خرده های غذا که در میان دندانها ماند بکار برند. دندان فریش. دندان افریز.چوچو در لغت مردم رشت و انزلی. (یادداشت بخط مؤلف): از آن خلال کنند. (کلیله و دمنه).
گر خلال بن دندان شدنم نگذارند.
خاقانی.
عیسی خلال کرده از خارهای گلبن.
خاقانی.
- خلال کردن، درآوردن خرده ٔ غذا از میان دندانها بوسیله ٔ خلال.
|| خلاشه. (ناظم الاطباء). چوب باریک و لاغرو کوچک:
حدیثی بود مایه ٔ کارزار
خلالی ستونی کند روزگار.
فردوسی.
بقا بادش چندان که ز فرسودن ایام
شود کوه دماوند بکردار خلالی.
فرخی.
همی بالدت تن سپیداروار
ز بی دانشی مانده جان چون خلال.
ناصرخسرو.
نعت وصلت ار شبی روزی من کند فلک
باز رهانم از هوس این تن چون خلال را.
فلکی شروانی.
بدر او هلالی وشخص او خلالی شده است. (سندبادنامه ص 194). همچنانکه پدر سعد تو بعد از نودساله عمر و پادشاهی طبرستان سخن بسمع قبول اصغاء فرمودی و در آن بخلالی خیالی را مجال نبودی. (تاریخ طبرستان نامه ٔ تنسر).
وز پیکر ضعیفم نگذاشت جز خلالی.
سعدی (بدایع).
ز دور فلک بدر رویش هلال
ز جور زمان سرو قدش خلال.
سعدی (بوستان).
- خلال بادام، بادام را هر سه پوست بازکنند و پس از تر نهادن یک شبانروز بقطعات باریک و تنک به دراز برند و در نقل و گز وپلو و شله زرد و مطنجن و غیره کنند. (یادداشت بخط مؤلف).
- خلال پرتقال، پوست پرتقال بپاره های باریک کنند برای ساختن مربا. (یادداشت بخط مؤلف).
- خلال پسته، پسته ٔ مقشر که بپاره های باریک کنند ریختن در خورشها و امثال آن و شیرین پلو را. (یادداشت بخط مؤلف).
- خلال زردک، زردک را بپاره های باریک کنند برای داخل کردن در خورشها. (یادداشت بخط مؤلف).
- خلال گزر، رجوع به خلال زردک شود.
- خلال نارنج، چون گوشت درونسوی پوست نارنج را بسترندو جزء برون سوی شفاف و تنک آنرا به اجزاء باریک [به پهنای دوهزار یک گز و کمتر و بیشتر] بدازا برند آنرا خلال نارنج نامند و آنرا پس از آنکه در دو یا سه آب شیرین بجوشانند و تلخی آن بگیرند در پلو، خورش، قیمه، آش، ماست و غیره کنند خوشمزگی و بوی را. (یادداشت بخط مؤلف).
- خلال نارنگی، بریده و ریزه ٔ پوست نارنگی برای داخل کردن در خورشها و ساختن مرباها.
|| چوب یا آهن که بدان دو کناره جامه را بهم بر بدن دوزند تا از باد نپرد. (منتهی الارب).
- ذوالخلال، لقب ابوبکر صدیق رضی اﷲ عنه.
|| چوب که در زبان شتربچه کنند تا شیر نمکد. || مخرج باران از ابر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). || خصلتها. خویها. (یادداشت بخط مؤلف): دیگر خصلت از خصال حمیده و خلال پسندیده او آنست که یک لمحهالبصر از عمر او ضایع نماند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). و بتکلف خصال پسندیده و خلال گزیده را باراحت سیئات اعمال در نفس خویش مرکوز می کنند. (جهانگشای جوینی). و باز آنرا بخصال محمود و خلال پسندیده... اعتدال آرد. (جهانگشای جوینی). || (مص) مخاله؛ با کسی دوستی داشتن. (ترجمان علامه ٔ جرجانی).

خلال. [خ َل ْ لا] (اِخ) نام او حسن بن محمدبن حسن، مکنی به ابومحمدو معروف به خلال است. رجوع به حسن بن محمدبن حسن بن علی، مکنی به ابومحمد و ابومحمد در این لغت نامه شود.

خلال. [خ َ] (ع اِ) غوره ٔ خرما. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).

خلال. [خ َ] (ع اِ) هر عارضه ای که شیرینی را ترش گرداند. || رطب در میان شاخه های خرمابن. (ناظم الاطباء).

خلال. [خ َل ْ لا] (ع ص) سرکه فروش. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منسوب به خل که سرکه سازی و سرکه فروشی را می رساند. (از انساب سمعانی).


اندوه

اندوه. [اَه ْ] (اِ) گرفتگی دل. دلگیری. (برهان قاطع). غم و گرفتگی دل. (آنندراج). غم وکرب و حزن و آزردگی. (ناظم الاطباء). غمه. (ترجمان القرآن جرجانی) (منتهی الارب). شجن. (دهار). غم. ترح. فقر. وحشت. کل ّ. ضجره. کأب. کآبه. کأبه. معطاء. ضره. وله. طرب. فاجعه. جوی. (از منتهی الارب). حَزَن تیمار. گرم. غمگنی. غمگینی. خدوک. نژندی. بهر. یتم. کمد. هم. وجد. ملال. بلبال. سدم. شجب. شجو. مساءه. حوب. حوبه. حیبه. کربت. بث. (یادداشت مؤلف). غیش. سوء. وکه. زله. غصه. (از یادداشتهای لغت نامه):
معذورم دارید کم اندوه و غیش است
اندوه و غیش من از آن جعد وغیش است.
رودکی.
ز اندوه باشد رخ مرد زرد
برامش فزاید تن رادمرد.
فردوسی.
مرا زین همه ویژه اندوه تست
که بیداردل بادی و تندرست.
فردوسی.
بدو گفت شاه ای گو نامجوی
از این رزم اندوهت آمد بروی.
فردوسی.
بدین شادکامی کنون می خوریم
بمی جان اندوه را بشکریم.
فردوسی.
لیکن گزندگی سوزش فراق و الم هجران بار آورده است جهت امیرالمؤمنین دریغ و درد و اندوه و غم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310).
بود بیش اندوه مرد از دوتن
ز فرزند نادان وناپاک زن.
اسدی.
اندیشه چو دانش است می باید داشت
اندوه چو روزی است می باید خورد.
ابوالفرج رونی.
...که سور آن از شیون قاصر است و اندوه آن بر شادی راجح. (کلیله و دمنه). پس از بلوغ غم و مال فرزند و اندوه درمیان آید. (کلیله و دمنه).
در ظلمت حال خاطر، اندوه
بانور خیال او گسارد.
خاقانی.
صفیر مرغ و نوشانوش ساقی
ز دلها برده اندوه فراقی.
نظامی.
هرکه را خوش نیست با اندوه تو
جان او از ذوق عشق آگاه نیست.
عطار (دیوان ص 85).
تا دل از دست بیفتاد از تو
تن باندوه فرو داد از تو.
عطار.
بی غم و انده به زهد و علم و بفضلیم
نی چو تو باندوه مال و جاه و جلالیم.
ناصرخسرو.
- به اندوه، باغم. غمگین.
- بی اندوه، بی غم. آنکه اندوهی ندارد. || تأسف. (لغت ابوالفضل بیهقی). اسف: آه از ورود این شعوب که دلهای جهانیان را شعوب اندوه و سوکواری ساخت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). || نفرت و کراهت. (ناظم الاطباء). ج، اندوه ها. اندوهان. (فرهنگ فارسی معین).
- امثال:
اندوه از درهای بزرگ بیشتر درآید. (از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 298). و رجوع به اندوه شود.

تعبیر خواب

خلال

خلال دندان در خوب دیدن زدودن غم ها و ناراحتی های کوچک خانوادگی است. تعبیر خلال بادام و پرتقال همان تعبیر اصل خود را دارد و بهتر است به کلمات _ بادام و پرتقال _ و غیره مراجعه کنید. -

فرهنگ عمید

خلال

هرچیزی که به‌صورت باریک بریده شده است: خلال بادام،
چوب باریکی که با آن لای دندان‌ها را تمیز می‌کنند، خلال دندان،
[قدیمی] چوب باریک،

گویش مازندرانی

خلال

کیسه گونی، خلال دندان، کیسه ی پنبه که از کیسه گونی بزرگتر...

کیسه هایی که از گونی درست شود و در آن غلات و حبوبات ریزند...

مترادف و متضاد زبان فارسی

خلال

اثنا، جریان، حین، ضمن، طی، میان، هنگام، تباهی‌ها، فسادها، خصایل، خصلت‌ها، خوی‌ها، منش‌ها، تکه‌چوب نازک، بریده پوست نارنج و نارنگی، دندان پاک‌کن

فرهنگ فارسی آزاد

خلال

خِلال، وسیلهء سوراخ کردن، سیخ نازک برای پاک کردنِ میان دندانها، قسمت میان و بین خانه ها و منازل، میان، بین (جمع: اَخِلَّه)،

فرهنگ فارسی هوشیار

خلال

سرکه فروش ‎ سراد در میان، سوراخکن، دندان کاو (تک: خل) سرکه ها (تک: خلل) تباهی ها (تک: خله) خوی ها غوره ی خرما (صفت) سرکه فروش. در میان، در ضمن، چوب باریکی که میان چیزی گذارند تباهی و فساد

معادل ابجد

اندوه و خلال

733

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری